داستان خودت را بنویس خلق معنا وقتی دنیا فریاد میزند همه چیز بیمعنی است
تو یک «ماشین معناساز» هستی، و تلاش برای زندگی کردن بدون معنا میتواند زندگیات را از درون نابود کند. انسانها ذاتاً طوری ساخته شدهاند که در همهچیز دنبال داستان و معنا بگردند. وقتی زندگیمان خالی از معنا میشود، خیلی راحت در سراشیبی تلخ و نیهیلیستی سقوط میکنیم.
نیهیلیسمِ محض، درک این واقعیت است که هیچ معنای ذاتی، هدف یا ارزشی در جهان وجود ندارد. این نوع تفکر میتواند بعضی افراد را به عادتهای فکری قوی و ساختن جامعهای فکورانه سوق دهد. اما در عین حال، دیگران را ممکن است به افسردگی عمیق، خشم و حتی خشونت سیاسی بکشاند. این نوشته دفاعی از دین نیست. من مذهبی نیستم. سالها پیش از دین خود جدا شدم، چون دیدم که گاهی همانقدر آسیبزا است که برخی جنبشهای نیهیلیستی در جامعهی امروز ما. اگر تو در دین خود آرامش و حس تعلق پیدا میکنی، و ایمان تو و همباورانت به دیگران آسیبی نمیزند، پس به آن ایمان بچسب و حفظش کن.
با این حال، حتی اگر مذهبی هم نباشی، باز هم میتوانی معنا بسازی. من تا حدی خودم را یک «پوچگرای عارف» میدانم. باور دارم آزادی و شادی از ساختن معنای شخصی خودم در جهانی که به نیاز من برای معنا بیاعتناست، سرچشمه میگیرد. من انتخاب کردهام باور داشته باشم نیرویی خلاق در جهان وجود دارد که میخواهد ما خوشحال باشیم، و بهترین راهِ رسیدن به خوشبختی، کمک به دیگران برای یافتن شادی است. یکی از جلوههای نیاز ذاتی ما برای یافتن معنا، ویژگی عجیب و در عین حال شگفتانگیزی است به نام آپوفنیا (Apophenia).
آپوفنیا یعنی تمایل انسانی برای دیدن الگو یا ارتباط در چیزهای کاملاً تصادفی.
آپوفنیا یکی از دلایلی است که باعث میشود انسانها تا این اندازه در برابر نظریههای توطئه آسیبپذیر باشند. جهان انبوهی از دادههای پراکنده و تصادفی به ما میدهد، و ذهن ما بیدرنگ بین دو نقطهی بیربط ارتباط میسازد و داستانی میتند، پیش از آنکه حتی خودمان آگاه شویم چه کردهایم.
این ویژگی بسیار انسانی، همان دلیلی است که باعث میشود شهادت چشمی همیشه قابل اعتماد نباشد. چون ذهن ما بهصورت ناخودآگاه الگو میسازد و روایتهایی خلق میکند تا وجود یا نبودِ الگوهایی را توضیح دهد که اصلاً وجود خارجی ندارند.
با این حال، در آپوفنیا چیزی شاعرانه و زیبا هم وجود دارد. همین ویژگی است که باعث میشود در ابرها شکل ببینیم، یا تصویر عیسی را در تکهای نان تست تشخیص دهیم. همین هم باعث میشود در هنر، شعر، و حتی گفتوگوهای روزمرهمان، طبیعت را انسانی کنیم و به آن جان ببخشیم.

راه دیگر برای درک آپوفنیا این است که آن را شاعر درون همهی ما بدانیم. تو در بافت دیوار آشپزخانه یک اژدها میبینی یا در روز پاییزی پیامی را در باد میشنوی، چون تو شاعری هستی که به دنبال راهی برای معنا دادن میگردد. اگر ساختن معنا در این زندگی به خود ما واگذار شده است، چه کسی بهتر از یک شاعر میتواند این کار را انجام دهد؟ چرا داستان خودت را ننویسی و آن را با گرایشی رمانتیک به سمت زیبایی و شگفتی شکل ندهی؟
ما به اشتباه شعر را در جایگاهی والا میگذاریم. تصور میکنیم شعر خیلی سخت است و فقط افراد بسیار تحصیلکرده یا دیوانه میتوانند شعری بنویسند. اما همانطور که گرایش ما به آپوفنیا نشان میدهد، در درون همهی ما شاعری وجود دارد. میتوانی شعر بنویسی بدون اینکه قالبها را حفظ کنی یا هجای کلمات را بشماری. یک مقاله هم میتواند شعر باشد؛ زندگی تو هم میتواند به شکل یک شعر زندگی شود. تو میتوانی الگوهای نادرست در جهان را گرفته و آنها را به شعری تبدیل کنی که گوشهی دنیای تو را کمی قابل زندگیتر کند.همچنین، همانطور که در شعر، هنر تجسمی را هم به اشتباه در جایگاهی والا قرار دادهایم، طوری که فقط معدود افراد با استعداد اجازه دارند نقاشی کنند. اما همهی شاعران و نقاشان فقط انسانهای ناقص هستند. آنها تنها خاصاند چون تصمیم گرفتهاند زمان خود را صرف خلق هنر کنند، کاری که تو هم میتوانی انجام دهی. یکی از نقاشان بزرگ امپرسیونیست، کلود مونه، که ما او را نابغه میدانیم، جهان را از طریق چشمانی تار میدید.

آب مروارید چشمش روی دید فیزیکیاش اثر گذاشته بود و احتمالاً دید هنریاش را نیز تحت تأثیر قرار داده بود .مونه معنا را از طریق هنر یافت. او داستان خود را آنطور که از خلال آب مرواریدهای چشمش میدید، نقاشی کرد. تو هم میتوانی از طریق نقاشی، شعر، نویسندگی، رقص یا هر شکل دیگری از هنر معنا بسازی، بدون توجه به سطح مهارت فعلی یا ویژگیهای جسمیات. قبلاً گفتم که نیاز انسانی ما به معنا، دلیلی برای موافقت یا مخالفت با دین نیست. اما همان نیاز به معنا—همان چیزی که در ذهن و روح ما باعث آپوفنیا میشود—دلیلی است برای هنر. فارغ از هر سیستم اعتقادی که داری، هنر و نوشتن ابزارهایی هستند که برای خلق داستان زندگی خودت در اختیار تو هستند. به دنبال الگوهای عجیب بگرد و داستانهایی که میبینی را به اشتراک بگذار.

وقتی داستان خودت را مینویسی، تنها زندگی خودت را تغییر نمیدهی. تو همچنین به اطرافیانت کمک میکنی تا زندگیشان را کمی بیشتر لذتبخش کنند. هر شعری یا مقالهای که مینویسی، به دیگران اجازه میدهد داستان خودشان را بنویسند و زندگیشان را در نوری متفاوت بازسازی کنند.
جامعهای که در آن همه نویسندهاند و همه هنرمندند، هرگز کاملاً به فاشیسم نمیافتد، چون فاشیسم برای کنترل کامل، به ناامیدی و نیهیلیسم تکیه دارد. نوشتن و هنر دنیای تو را جای بهتری میکند.
زندگیات را به یک اثر هنری تبدیل کن
خلق چیزهای زیبا حالتی درمانکننده دارد، حتی اگر هنر خود را فقط با نزدیکترین خانواده و دوستانت به اشتراک بگذاری.
این به آن معنا نیست که هنر باید کل زندگی تو باشد. میتوانی بدون حرفهای شدن هنر خلق کنی یا بنویسی. احتمالاً سالم نیست که خودت را تنها به عنوان یک نویسنده یا هنرمند ببینی. با این حال، چیزی شگفتانگیز است در زندگی کردن به گونهای که نه تنها آثار هنری از خود به جای میگذاری، بلکه خود زندگیات هم تبدیل به نوعی پروژه هنری میشود. تصور کن زندگیات را چنان زندگی کنی که اعمالت، مضمونهایی را که بیش از همه میخواهی با جهان به اشتراک بگذاری، تقویت کنند.
من بسیاری از اتفاقات زندگیام را در مقالهها، هایکوها و کمیکهای شعری خود بازتفسیر میکنم. با نوشتن داستانم به این شکل، در زندگی خود معنا میآفرینم. این کار تصمیمگیریهای کوچک روزمره را برایم آسانتر میکند و تضمین میکند که زندگیام تا حد ممکن با ارزشهایم در مهربانی و زیبایی همراستا باشد. و همهی اینها مرا پدری بهتر و انسانی بهتر میکند.
یک بار، در یک شب زمستانی تاریک، دو ساعت در باران شدید و جادههای کوهستانی پر باد رانندگی کردم تا نوجوانم را که در حین داوطلبی به عنوان مربی در یک مدرسهی فضای باز خود را در وضعیت ناامنی پیدا کرده بود، برگردانم.

بزرگسالان مسئول کمپ، نیت خوبی داشتند، اما کمی در رعایت برخی دستورالعملهای ایمنی سهلانگار بودند. فرزندم میدانست که برای سلامت روان خود باید آنجا را ترک کند.
وقتی فرزندم را برداشتم، به من گفت که رهبران کمپ شوکه شدند که من اینقدر راحت و سریع، حتی در باران، کمپ را پیدا کردم. آنها به فرزندم گفته بودند که نباید انتظار داشته باشند من تا چند ساعت دیگر برسم و که همه در شب گم میشوند. فرزندم به آنها گفت که من راحت میرسم. و من واقعاً رسیدم. آنها گفتند که به من ایمان دارند. در همان لحظه، اشکهای من با باران مخلوط شد. حقیقت این بود که من سالها پیش، همان کمپ را زمانی که رهبر پیشاهنگان بودم، دیده بودم. همچنین اغلب آن جادههای کوهستانی پرپیچ و خم را رانندگی کرده بودم، چون خانوادهای داشتیم که در ساحل اورگن زندگی میکردند و آنها را زیاد ملاقات میکردیم. چند سال بعد، همان فرزند به من گفت که دانستن اینکه همیشه در صورت گیر کردن کمکشان میکنم، باعث شد که حاضر باشند بیشتر ریسک کنند و کارهایی را امتحان کنند که در غیر این صورت از انجامشان میترسیدند.
من تصمیم گرفتم آن لحظه، رانندگی در باران، را اینگونه تعبیر کنم که جهان به اندازه کافی مهربان بوده و در طول زندگی، با تجربههای کوچک مرا آماده کرده تا بتوانم وقتی فرزندم به من نیاز دارد، به آنها برسم.
شاعر هایکو بودایی، کوبایاشی ایسّا، نوشت:
گلهای وحشی
در سرزمینی زیر پا مانده
به روشنبینی میرسند
نوشتن داستان زندگیام به من امید میدهد که عناصر گذشتهی دشوارم را بتوانم طوری بازسازی کنم که حال حاضر نه خوشایند، اما زیبا باشد. شادی در زندگی را نه از آسایش، بلکه از کشف زیبایی و شگفتی مییابم. من خوششانس هستم که هنر و کارم با هم تلاقی دارند. اما طوری زندگی میکنم که بیشتر زندگی کنم تا اینکه فقط کار کنم. میخواهم زندگیام یک اثر هنری باشد، اما نمیخواهم هنر کل زندگیام را پر کند.
این معنایی است که برای زندگی خودم ساختهام. تبدیل زندگیام به یک اثر هنری، داستانی است که برای خودم مینویسم. این کار را هم از طریق نوشتن واقعی مقاله و شعر، و هم از طریق نوشتن استعاری داستان زندگیام انجام میدهم.
با دقت و آگاهی به اتفاقات گذشتهام نگاه میکنم و انتخاب میکنم چه چیزی را با خود همراه ببرم، چه چیزی را نادیده بگیرم و چه چیزی را به شکل دیگری تبدیل کنم. تلاش میکنم درد را به شور و اشتیاق تبدیل کنم و در جایی که جهان تنها پوچی میبیند، معنا بسازم.
هیچ چیز ویژهای در مورد من وجود ندارد. در هیچ زمینهای استعداد خاصی ندارم. من فقط یک مرد میانسال، عرقکرده، چاق و طاس هستم که هر روز تصمیم میگیرد بیدار شود و سعی کند معنا و زیبایی خلق کند. گاهی موفق میشوم، اما اغلب شکست میخورم.
با گذشت زمان، نوشتن داستان خودم به شکلی که به من خدمت کند، آسانتر شده است. اما همیشه کار بیشتری برای انجام دادن هست. این، کار زندگی من است.
تو با زندگیات چه خواهی کرد؟ داستان خودت را چگونه خواهی نوشت؟
امروز فرصت توست تا دوباره داستان زندگیات را بنویسی. میتوانی با رویکردی تازه شروع کنی و از تجربیات و دردهای گذشتهات برای خلق حالتی زیباتر و پربارتر استفاده کنی. و اگر بعداً تصمیم گرفتی که از داستانی که گفتهای خوشت نمیآید، آرام باش — این فقط یک نسخهی اولیه است. همیشه میتوانی بعداً آن را بازنویسی کنی.


