به جای اینکه دربارهی چیزهایی بنویسی که میدانی، دربارهی چیزهایی بنویس که در تلاش برای فهمیدنشان هستی.
دانشجویان نویسندگی خلاق من مثل بسیاری از نویسندگان نوپا معمولاً با این باور وارد دورهی کارشناسی ارشد میشدند که «نویسنده باید دربارهی چیزهایی بنویسد که میشناسد»
من خیلی زود آنها را از این باور محدودکننده رها میکردم و به جای آن میگفتم: بنویسید دربارهی چیزهایی که باید آنها را درک کنید.
برای روشنتر شدن منظورم، آنها را به مقالهی معروف جوان دیدیون با عنوان «چرا مینویسم» ارجاع میدادم؛ جایی که او میگوید:
«من فقط برای این مینویسم که بفهمم در ذهنم چه میگذرد، به چه نگاه میکنم، چه میبینم و معنایش چیست.» و این مقدمهای میشد برای مفهومی که من آن را «پرسش ماندگار» (The Abiding Question) نامیدهام.
پرسش ماندگار همان معمای درونیِ شخصی است که هر روز تو را به سوی نوشتن میکشاند؛ همان نیرویی که از صحنهای به صحنهی دیگر سوقت میدهد تا نقطهها را به هم وصل کنی. این پرسش پنهان، راز نهفتهای است که به اثر تو «دلیل وجودی» میبخشد معنایی که آن را زنده و ضروری میکند.
پرسش ماندگار است که به روایت تو انسجام و معنا میدهد؛ و وقتی روشن شود، فوریت و انگیزهی نوشتن را آشکار میکند و تمام قطعات پراکندهی پازل را به هم پیوند میزند. در نهایت، این پرسش تو را به قلب داستانت میرساند و نشان میدهد چرا دقیقاً باید آن را مینوشتی.
هر داستانی در اصل یک معماست.
به عنوان نویسنده، تو پرسش ماندگار (AQ) را از طریق کنجکاویات نسبت به موضوعی خاص، اضطراب و دغدغهات دربارهی تجربهای ویژه، یا اشتیاقت برای درک نوعی راز در زندگیات، به صفحه میآوری. پرسش ماندگار همان چیزی است که تو را در مسیر اندیشیدن و دیدن آنطور که دیدیون توصیف کرده نگه میدارد. اما این به آن معنا نیست که همیشه آشکار و واضح است.
برای بسیاری از نویسندگان، پرسش ماندگار بههمان اندازه گریزان است که قاتل در یک رمان معمایی. در آغاز فرآیند نوشتن، معمولاً زیر لایههایی از دغدغههای سطحی و طرح داستان پنهان میماند. ممکن است حضورش را حس کنی اما نتوانی مرزها یا مرکز دقیقش را پیدا کنی. و اگر در پیشنویسهای اولیهات با شور و سرعت زیاد مینویسی، شاید هنوز وقتش نرسیده باشد که بایستی و هستهی پرسش را شناسایی کنی. اگر «فقط نوشتن» برایت جواب میدهد، پس «فقط بنویس» تا زمانی که نوبت بازنویسی برسد.
اما وقتی گم میکنی مسیر را، یا گیر میکنی، یا داستانی که دوستش داری با خوانندهات ارتباط برقرار نمیکند، آنوقت پرسش ماندگار میتواند بهترین دوستت باشد. چرا؟ چون باعث میشود تمام عناصر داستانت به خود بیایند، هماهنگ شوند و زیر فرمان مرکزی آن قرار گیرند.
نکتهی دشوار اینجاست که پرسش ماندگار تو بسیار شخصی و زیرمتنی است. این پرسش، نیروی محرک درونی داستان و خود فرآیند نوشتن توست. و لزوماً پرسشی نیست که داستانت باید پاسخش را بدهد پرداختن به پرسش با پاسخ دادن به آن یکی نیست.
بیشتر پرسشهای ماندگار، اگر نگوییم همهشان، پاسخ نهایی ندارند. هدف از نوشتن بر اساس آنها رسیدن به قطعیت نیست، بلکه رسیدن به درک عمیقتر است. نزدیکتر شدن. یافتن پیوندهایی که به داستانت معنا و ساختار میبخشند. گشودن مسیرهای تازهای به سوی بینش، تا هم تو و هم خوانندهات احساس کنید غنیتر، آگاهتر و شاید بازتر از قبل شدهاید.
و اما پرسشهای ماندگار من چیستند؟
از آنجا که نمیتوانم از زبان دیگر نویسندگان حرف بزنم، در ادامه نمونههایی از پرسشهای ماندگار خودم را در چهار کتابم دو زندگینامه و دو رمان برایتان میآورم.
«سولیتِر» و «گِینینگ»
وقتی در اوایل دههی ۲۰ زندگیام سولیتِر را مینوشتم، هیچ خاطرهنامهای دربارهی بیاشتهایی منتشر نشده بود، بنابراین هدف آگاهانهام این بود که با دیگران و با والدینم آنچه طی هفت سالی که خودم را گرسنه نگه میداشتم، در ذهنم میگذشت، به اشتراک بگذارم.
در ابتدا فکر میکردم دارم فقط داستانم را تعریف میکنم. اما هرچه نوشتن پیش میرفت، پرسشها شروع به فشار آوردن میکردند: چرا اینقدر نگران لاغر بودن بودم؟ چرا این هدف برایم تا این حد وسوسهانگیز شده بود؟ چرا احساس میکردم باید «بهتر» از همه رژیم بگیرم؟ چه شباهتی با دختران دیگر مدرسهام داشتم که آنها هم خودشان را لاغر میکردند؟
به تدریج، پرسش ماندگار خاطرهنامه شروع به ظاهر شدن کرد: چرا اینقدر مطمئن بودم که سزاوار مجازات هستم، حتی به قیمت تحصیل و حرفهی مدلینگم، و حتی گاهی تا مرز مرگ؟
من در آن زمان نویسندهای بسیار جوان بودم و هنوز خیلی به دوران نوجوانی نزدیک، بنابراین نتوانستم آن پرسش ماندگار را در سولیتِر بهطور کامل به تصویر بکشم. در واقع، شکل واقعی این پرسش را تنها وقتی دریافت کردم که کتاب آمادهی انتشار بود و متوجه شدم چقدر مسئلهی بهبود و بازپروری را کمرنگ کردهام.
با این حال، پرسش ماندگار همراه من ماند و در نهایت به من کمک کرد تا بفهمم وقتی سولیتِر منتشر شد، واقعاً بهبود نیافته بودم و اثرات اختلال خوردنم هنوز پس از بازگشت وزن به حالت عادی با من بود. سپس تقریباً ۳۰ سال بعد، همان پرسش ماندگار دوباره نیروی محرکهی کتاب دوم و بسیار عاقلانهترم، گِینینگ: حقیقت دربارهی زندگی پس از اختلالات خوردن شد.
«کلاود ماونتِن»
وقتی قصد داشتم رمانی دربارهی والدین بدشانس پدرم بنویسم، دوباره فکر میکردم هدفم مشخص است: استفاده از تخیلم برای پر کردن خلأهای بیشمار پیرامون ازدواج بیننژادی غیرقانونی پدربزرگ و مادربزرگم در سال ۱۹۰۶ و ۳۰ سال زندگی آنها در دوران پرآشوب ژنرالهای جنگسالار چین. من از رازآلودگی همیشگی داستانشان دلخور بودم و میخواستم خودم را جای مادربزرگ مرحومم بگذارم و ماجرایی را که خودش نتوانسته بود تعریف کند، به تصویر بکشم.
اما تا زمانی که از خانوادهام برای جمعآوری اطلاعات پرسوجو نکردم، پرسشهایم عمیق نشدند. تقریباً در هر مکالمهای، مادرم گریه میکرد و میگفت: «چطور میتوانست؟!» منظورش این بود که مادربزرگم چطور قوانین ضدازدواج بیننژادی آن زمان را نادیده گرفت و با پدربزرگ چینیام ازدواج کرد؟ چطور همهچیز و همهکس را رها کرد و در سال ۱۹۱۱ اقیانوس را طی کرد تا به او بپیوندد؟ چطور ۲۰ سال در چین با او ماند، ۴ فرزند آورد (که زنده ماندند)، سپس او را رها کرد و به آمریکا بازگشت و هر اثری از زندگی مشترکشان را سوزاند، اما هرگز طلاق نگرفت؟
تمام این پرسشها برایم جذاب بودند، اما مادربزرگم را نمیشناختم، بنابراین واقعاً محرک اصلی علاقهام به داستان نبودند. سپس، وقتی کلاود ماونتِن نزدیک به انتشار شد، متوجه شدم که «چطور میتوانست؟!» همچنین به تصمیم مادرم برای ازدواج با پدر چینیام در میانهی جنگ جهانی دوم نیز مربوط میشود.
پرسش ماندگاری که ناخودآگاه مرا به جلو میراند، راز ازدواج بینفرهنگی والدینم و تأثیر آن بر من بود. نه آنقدر که «چطور میتوانست؟» بلکه «چطور میتوانستم میراث پیشداوری و تعصب درونیام را نادیده بگیرم؟»
بدیهی است که این پرسش با پرسش ماندگار خاطرهنامههایم دربارهی خودتنبیهی نیز مرتبط است.
«گلوریِس بوی»
همانطور که در جاهای دیگر نوشتهام، رمان گلوریس بوی از یک رؤیا شکل گرفت: دربارهی دختری جوان که در جریان تخلیهی جنگی، پسربچهی کوچک تحت مراقبتش را پنهان میکند و این کار پیامدهای ویرانگری به همراه دارد.
در ابتدا فکر میکردم پرسش ماندگارم این است: «پیامد اقدامات او چه خواهد بود؟ او بعد چه خواهد کرد»
اما دوباره، در واقع در حال دور زدن پرسش ماندگار واقعی بودم، که تا وقتی عمیقاً واکنشهای تمام شخصیتهای اصلی کسانی که همگی در تصمیم وحشتناک دختر برای پنهان کردن پسرک از والدینش شریک بودند را بررسی نکردم، روشن نشد.
در اواخر نوشتن، خطی ناگهانی روی صفحه ظاهر شد: «تو دختر احمق، احمق!» آن را در داستان نوشتم، بدون اینکه منشأ آن را دنبال کنم و بدون اینکه کاملاً درک کنم که این خط، پرسش ماندگار واقعی من را در خود دارد.
این جمله توسط دوستی بزرگتر از والدینم وقتی شش یا هفت ساله بودم، فریاد زده شده بود. به نوعی (احتمالاً به اصرار خودم) اجازه یافته بودم که داچوند آن مرد را در حالی که به tubing در رودخانه Delaware Water Gap میرفتیم، نگه دارم. سگ از دستانم پرید و وارد جریان شد و مرد قبل از نجات سگش، فریاد زد. این تنها کار وحشتناکی نبود که در کودکی انجام داده بودم، اما نه این و نه هیچ یک از کارهای دیگرم هرگز به طور کامل مورد مواجهه یا حل قرار نگرفتند. همهی آنها مانند دختری که در تخلیهی جنگی پنهان شده، در حافظهام باقی ماندند.
پرسش ماندگار واقعی که هر رگهی گلوریس بوی را هدایت میکرد این بود: «آیا پس از انجام کاری واقعاً غیرقابل بخشش، میتوان جبران کرد؟»
فکر میکنم از این تمرین کاملاً روشن است که من با وجدان گناهکار زندگی میکنم. هیچ چیزی که بنویسم نمیتواند مرا از این احساس رهایی دهد و نباید هم چنین باشد؛ نوشتن ممکن است درمانگر باشد، اما درمان واقعی نیست. با این حال، با شناسایی پرسش ماندگار برای هر یک از کتابهایم و سپس بررسی ارتباط میان این پرسشها، میتوانم به نیروهایی که مرا خلاقانه به جلو میرانند، نزدیکتر شوم. میتوانم تمهای پنهانی که آثارم (و روانم) را متحد میکنند کشف کنم. و میتوانم شروع به دیدن آنچه داستانهایم را به الگوهای بزرگتر رفتار انسانی که تاریخ جهان و حس جمعی ما از خود را شکل میدهد، مرتبط میکند، کنم.
شناسایی پرسش ماندگار خودت
حالا نوبت توست. آیا میتوانی پرسش ماندگار داستانی که روی آن کار میکنی را شناسایی کنی؟
چه چیزی واقعاً باعث شده که بنویسی تا آن را درک کنی؟
اگر مطمئن نیستی، این سؤالات را به ترتیب جواب بده:
چه چیزی الهامبخش تو برای نوشتن این داستان بوده است؟
راز یا معمایی که داستان را احاطه کرده چیست؟
چرا این راز برای تو اهمیت دارد؟
معمای اصلی در قلب علاقهات چیست آن چیزی که بیش از همه باید با آن روبهرو شوی تا از این داستان معنا و درک شخصی استخراج کنی؟
همین است: این پرسش، پرسش ماندگار توست!


